نهارت را مي‌گذارم توي يخچال

لئون فرزانه
esvali@yahoo.com


اول صبح زن تلفن كرد. گفت:”نهار چه مي‌خوري؟” گفت:”گرسنه نيستم.” گفت:”يك چيزي سرراه مي‌گيرم با هم مي‌خوريم. براي نهار مي‌آيم.” مرد گفت: ”كار دارم. حالا نه... ساعت پنج كه آمدي با هم مي‌خوريم.” زن گفت: ”به خدا كاري به تو ندارم. غذا را مي‌گذارم جلوي در اتاقت و خودم هم مي‌روم توي سالن. تلويزيون را هم روشن نمي‌كنم.” صدايش را بچه‌گانه كرد و لهجه‌اي به آن افزود: ”به خدا” گفت: ”ساعت پنج بيا. مرخصي‌ات را بگذار يك وقتي كه لازم شد.” ناراحت شد. صدايش را بچه‌گانه كرد. شبيه بچه‌هاي رنجيده. مرد مورمورش شد اما خنديد. گفت: ”ساعت پنج مي‌بينمت.” داشت تلفن را قطع مي‌كرد كه زن پرسيد: ”امروز بيرون نمي‌روي؟” گفت: ”نمي‌دانم. فكر نكنم. نه.”
نزديك ظهر باز زنگ زد. گفت: ”هنوز نهار نخوردي؟” گفت: ”يك چيزي جمع‌و‌جور كردم و خوردم... تو همان ساعت پنج بيا.” زن صدايش را بچه‌گانه كرد و اينبار رفت توي جلد يك بچه شيطان: ”يعني اگر زودتر بيايم نمي‌توانم توي تختت بخوابم؟ برايم جا نيست؟” مرد خشمگين گفت: ”اگر شك داري زودتر بيا... اصلا نرو سر كار.” زن هنوز در جلد كودكي كه خنده گاه صدايش را به زني بازيگوش بدل مي‌كرد گفت: ”به تو كه نه ديوانه. به اصغر آقاي قصاب...” خنديدند.
ساعت دو صداي زنگ در چرتش را پراند. از چشمي نگاه كرد. زن بسته را گذاشته بود جلوي در و حالا داشت پله‌ها را دو تا يكي مي‌كرد. از پنجره خيابان را ديد. زن سوار ماشين شد و به راننده چيزي گفت. لابد گفته بود بازگردد اداره. راننده به نظر جوان نمي‌رسيد اما از آن بالا صورتش جذاب بود، چشم‌هاي روشن داشت، فكر كرد شايد زن‌ها از اينجور قيافه‌ها خوششان بيايد. فكر كرد اين مرد براي راننده بودن زيادي زيباست. دنده عقب كه گرفت صداي گير كردن كلاچ آمد. راننده كمي به پشت بازگشت تا در كوچه كناري دور بزند. به زن نگاه مي‌كرد و زن به مرد كه پشت پنجره به راننده خيره بود.
سر ساعت پنج زنگ زد. مرد ديده بود كه از يك ربع قبل جلوي در ايستاده. درست وقتي صداي گيركردن كلاچ ماشين را از بيرون شنيد. اما ساعت پنچ زنگ در را زد. زن ظرف غذا را از جلوي در برداشت و آورد داخل. رو‌ترش كرد و حرفي نزد. مرد گفت: ”ميل نداشتم... حالا كه آمدي با هم مي‌خوريم.” گفت: ”لازم نيست. همين را مي‌گذارم توي يخچال براي نهار فردايت.”. مرد گفت: ”خيلي دوست داري نقش زن‌هاي دل‌سوز را برايم بازي كني. فقط يك بچه كم داريم كه اين وسط ونگ بزند.” زن گفت: «تپلو باشد لطفا... به دستگاه مبارك امر بفرمائيد تپلو بسازد!» نگاه مرد را كه ديد، هوا را جمع كرد توي لپهايش و چشم‌هايش را هم چپ كرد. مرد با خنده اما كمي عصبي گفت: ”هميشه اولش شوخي شوخي و بعد يكهو جدي مي‌شود... شايد هم قصد كني بگذاريم توي عمل انجام شده.” هواي جمع شده در لپ هاي زن خالي شد و چال كنار لبش جلوه كرد. حرف نزد اما چشم‌هاي مبهوتش پر از اشك شد. مرد رو برگرداند و پرسيد: ”چاي مي‌خوري؟” زن گفت: ”پس من را اينطور آدمي ديدي؟” مرد كه استكان چاي را گذاشت روي ميز ديد خط سياهي از كنار چشم‌هاي سارا راه افتاده و تا گونه‌هايش رسيده. با ترس پرسيد: ”گريه كردي؟ به خاطر يك شوخي؟” زن استكانش را دست گرفت. مرد گفت: ”بيا چند دقيقه جدي صحبت كنيم. تو هم لطفا وسطش آن صداهاي احمقانه را در نياور. ببين... من تو را همينطوري مي‌خواهم. اگر قرار باشد كوچكترين تعهدي به هم داشته باشيم... اصلا تحمل يك همچو رابطه‌اي را ندارم.”
زن جدي‌تر از صداي معمولش، انگار كه از او نبود گفت: ”من كي خواستم متعهدت كنم؟”
مرد گفت: ”براي الان نمي‌گويم... يكسال ــ دو سال ديگر نگويي كه نمي‌دانستم و فلان و اينها ها... از الان روشن باشد بهتر است.”
زن گفت: ”اگر ناراحت نمي‌شوي من هم يك چيزي را جدي بگويم تا خيالت را راحت كنم.”
منتظر پاسخ مرد نشد و ادامه داد: ”من بچه مي‌خواهم. اصلا هم بابت اين قضيه خجالت نمي‌كشم. اما باور كن حتي يك دقيقه، حتي يك لحظه هم نمي‌توانم تو را پدر بچه‌ام تصور كنم.”
مرد بي‌تفاوت شانه بالا انداخت و گفت: ”حالا شدي يك دختر منطقي.”
زن چاي را بو كشيد و گفت: ”اين همان نيست كه صبح دم كردم؟”
مرد گفت: ”من بعد از اينهمه سال چاي‌خوري فرق بين چاي تازه دم و كهنه را نمي‌فهمم.”
زن لبش را غنچه كرد و با صداي بچه‌گانه اما آگاهانه ناشي‌وار گفت: ”چون نفهمي عزيز دلم.”
مرد استكانش را برداشت و رفت توي اتاق. يك ساعت بعد كه بيرون آمد زن جلوي تلويزيون نشسته بود. پرسيد: ”صدايش زياد است؟” مرد گفت: ”نه... كاري ندارم. راحت باش.” كنار زن نشست. زن توي مبل جا به جا نشد و چشم از تصوير بر نداشت. دست روي شانه‌اش انداخت و او را كشاند سمت خودش. كمي بعد كه زن روي سينه‌اش جاگير شده‌بود بي‌مقدمه خنديد.
زن نگاهش كرد. گفت: ”پس يك بچه تپلو مي‌خواهي كه از تخم من نباشد؟”
زن به ابرويش اخمي ساختگي انداخت و گفت: ”قرار بود يكبار براي هميشه اين بحث را تمام كنيم.” مرد خودش را زد به هواي لودگي: ”لابد مثل خاله‌زنك‌ها از مردهايي خوشت مي‌آيد كه صبح‌ بروند سر كار و شب با دست پر بيايد و با پا در را باز كند. از آن مردهايي كه موقع ظرف شستن از كپلت نيشگون بگيرد و روي صندلي تاكسي و سينما هم دستش را بياندازد روي شانه‌ات.”
زن باز لبش را غنچه كرد: ”آخ قربان دهنت.”
مرد صدايش لرزيد اما همچنان مي‌خنديد: ”لابد اگر طرف يك‌كمي هم راننده آژانس بود و مثلا چشمهاي روشن هم داشت خيلي خوب مي‌شد.”
زن با همان صداي بچه‌‌اي معصوم و خجالتي گفت: ”از بچگي عاشق مسافركش‌ها بودم.”
مرد باز هم بلند‌تر خنديد: ”پس پدر اين تپلوي شما بايد يك مسافركش چشم‌آبي باشد.”
زن كه از اين شادي بي‌سابقه مرد هيجان‌زده شده بود گفت: ”اگر خدا قسمت كند.”
مرد بلند خنديد. خيلي بلندتر از حد معمول خنديد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33080< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي